پسرک بیسکویت فروش

خانم تورو خدا بیاین بیسکوییت بخرین ارزونه فقط پنجاه تومان
زن به او مینگرد و در حالی که به وی مینگرد فقط میگوید:
یک دونه بده ولی فردا مییام ازت صد تا میخرم چون نذر دارم فردام اینجا هستی؟
-آره خانم من همیشه اینجام فردام می یام و واسه شما صد تا بیسکوییت نگه میدارم

سلام آقا پسر ....

لطفا بیسکوییتای منو بده که زود باید برم
پسرک از اینکه صد تا بیسکوییت را یک جا فروخته و میتواند مادر بیمارش را به نزد پزشک ببرد خوشحال است.

-سلام پسرم آماده شم بریم دکتر
در یک لحظه دست پسرک در جیبش گیر میکند و جز یک سوراخ بزرگ چیزی در آنجا پیدا نمیکند

در آن طرف شهر پسری در پیتزا فروشی مشغول خوردن پیتزاست

۰۶ دی ۹۱ ، ۰۸:۰۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
sp .

دو گدا

دو گدا تو یه خیابون شهر رم کنار هم نشسته بودن. یکیشون یه صلیب گذاشته بود جلوش، اون یکی یه ستاره داوود.. مردم زیادی که از اونجا رد میشدن به هر دو نگاه میکردن ولی فقط تو کلاه اونی که پشت صلیب نشسته بود پول مینداختن.



یه کشیش که از اونجا رد میشد مدتی ایستاد و دید که مردم فقط به گدایی که پشت صلیبه پول میدن و هیچ کس به گدای پشت ستاره داوود چیزی نمیده. رفت جلو و گفت: ....

رفیق بیچاره من، متوجه نیستی؟ اینجا یه کشور کاتولیکه، تازه مرکز مذهب کاتولیک هم هست.

پس مردم به تو که ستاره داوود گذاشتی جلوت پول نمیدن، به خصوص که درست نشستی بغل دست یه گدای دیگه که صلیب داره جلوش. در واقع از روی لجبازی هم که باشه مردم به اون یکی پول میدن نه به تو.


گدای پشت ستاره داوود بعد از شنیدن حرفهای کشیش رو کرد به گدای پشت صلیب و گفت: هی "موشه" نگاه کن کی اومده به برادران "گلدشتین*" بازاریابی یاد بده؟

 

* گلدشتین یه اسم فامیل معروف یهودیه

۰۶ دی ۹۱ ، ۰۸:۰۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
sp .

آهنگر


آهنگری که روحش را وقف خدا کرده بود

آهنگری پس از گذراندن جوانی پرشر و شور، تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند. سال‌ها با علاقه کار کرد، به دیگران نیکی کرد، اما با تمام پرهیزگاری، در زندگی‌اش اوضاع درست به نظر نمی‌آمد. حتی مشکلاتش مدام بیش‌تر می‌شد.

یک روز عصر، دوستی که به دیدنش آمده بود و از وضعیت دشوارش مطلع شد، گفت: «واقعا که عجبا. درست بعد از این که تصمیم گرفته‌ای مرد خداترسی بشوی، زندگی‌ات بدتر شده، نمی‌خواهم ایمانت را ضعیف کنم اما با وجود تمام رنجهایی که در مسیر معنویت به خود داده‌ای، زندگیی‌ات بهتر نشده.

آهنگر مکث کرد و بلافاصله پاسخ نداد.

سرانجام در سکوت، پاسخی را که می‌خواست یافت.

این پاسخ آهنگر بود:

در این کارگاه، فولاد خام برایم می‌آورند و باید از آن شمشیر بسازم. می‌دانی چه طور این کار را می‌کنم؟ اول تکه‌ی فولاد را به اندازه‌ی جهنم حرارت می‌دهم تا سرخ شود. بعد با بی‌رحمی، سنگین‌ترین پتک را بر می‌دارم و پشت سر هم به آن ضربه می‌زنم، تا این که فولاد، شکلی را بگیرد که می‌خواهم. بعد آن را در تشت آب سرد فرو می‌کنم، و تمام این کارگاه را بخار آب می‌گیرد، فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما، ناله می‌کند و رنج می‌برد. باید این کار را آن قدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست بیابم. یک بار کافی نیست.

آهنگر مدتی سکوت کرد و سپس ادامه داد:

گاهی فولادی که به دستم می‌رسد، نمی‌تواند تاب این عملیات را بیاورد. حرارت، ضربات پتک و آب سر، تمامش را ترک می‌اندازد. می‌دانم که این فولاد، هرگز تیغه‌ی شمشیر مناسبی در نخواهد آمد. آنوقت است که آنرا به میان انبوه زباله‌های کارگاه میاندازم.

باز مکث کرد و بعد ادامه داد:

می‌دانم که در آتش رنج فرو می‌روم. ضربات پتکی را که زندگی بر من وارد کرده، پذیرفته‌ام، و گاهی به شدت احساس سرما می‌کنم. انگار فولادی باشم که از آبدیده شدن رنج می‌برد. اما تنها دعایی که به درگاه خداوند دارم این است :

«خدای من، از آنچه برای من خواسته‌ ای صرفنظر نکن تا شکلی را که  می‌خواهی ، به خود بگیرم. به هر روشی که می‌پسندی  ادامه بده ؛ هر مدت که لازم است، ادامه بده، اما هرگز، هرگز مرا به کوه زباله‌های فولادهای بی فایده پرتاب نکن».

۰۶ دی ۹۱ ، ۰۷:۵۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
sp .

خرید شوهر




یک مرکز خرید وجود داشت که زنان می توانستند به آنجا بروند و مردی را انتخاب کنند که شوهر آنان باشد.

این مرکز، پنج طبقه داشت و هر چه که به طبقات بالاتر می رفتند خصوصیات مثبت مردان بیشتر میشد. اما اگر در طبقه ای دری را باز می کردند باید حتما آن مرد را انتخاب می کردند و اگر به طبقه ی بالاتر می رفتند دیگر اجازه ی برگشت نداشتند و هرکس فقط یک بار می توانست از این مرکز استفاده کند.

روزی دو دختر که با هم دوست بودند به این مرکز خرید رفتند تا شوهر مورد نظر خود را پیدا کنند.
در اولین طبقه، بر روی دری نوشته بود: “این مردان، شغل و بچه های دوست داشتنی دارند.”
دختری که تابلو را خوانده بود گفت: “خوب، بهتر از کار داشتن یا بچه نداشتن است ولی دوست دارم ببینیم بالاتری ها چگونه اند؟”

پس به طبقه ی بالایی رفتند…




طبقه ی سوم: “این مردان شغلی با حقوق زیاد، بچه های دوست داشتنی و چهره ی زیبا دارند و در کارهای خانه نیز به شما کمک می کنند.”

دختر: “وای…. چقدر وسوسه انگیر… ولی بریم بالاتر.” و دوباره رفتند…

طبقه ی چهارم: “این مردان شغلی با حقوق زیاد و بچه های دوست داشتنی دارند. دارای چهره ای زیبا هستند. همچنین در کارهای خانه نیز به شما کمک می کنند و اهداف عالی در زندگی دارند”
آن دو واقعا به وجد آمده بودند…
دختر: “وای چقدر خوب. پس چه چیزی ممکنه در طبقه ی آخر باشه؟”

پس به طبقه ی پنجم رفتند…

آنجا نوشته بود: “این طبقه فقط برای این است که ثابت کند زنان راضی شدنی نیستند! از این که به مرکز ما آمدید متشکریم و روز خوبی را برای شما آرزومندیم!”

۰۶ دی ۹۱ ، ۰۷:۵۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
sp .

کلاس ریاضی


کلاس ریاضی

سه نفر در تقسیم 17 شتر با هم نزاع می کنند . اولی مدعی  1/2 دومی 1/3 و سومی 1/9 از شترها بودند و به هر ترتیب که می خواستند شتر ها را تقسیم کنند نتوانستند یعنی :

 

17*1/9=1.8                                           17*1/3=5.6                               17*1/2 =8.5

 

هیچ یک از علمای وقت نتوانستند مشکل آنان را حل کنند موضوع را نزد علی (ع )می برند.....

ایشان یک شتر خود را به آن 17 شتر اضافه می کند ، سپس 2/1 آن یعنی 9 شتر را به اولی و 3/1 که 6 می شود را به دومی و 9/1 آن را که 2 می شود به سومی می دهد و جمع کل شترهای تقسیم شده 17 نفر می گردد. و در نتیجه یک شتر باقی مانده خود را نیز بر می دارد .

۰۶ دی ۹۱ ، ۰۷:۵۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
sp .

من بی حیا نیستم



من بی حیا نیستم

روزی روزگاری، عابد خداپرستی بود که در عبادتکده ای در دل کوه راز و نیاز خدا میکرد، آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا زیاد شده بود که خدا هر شب به فرشتگانش امر میکرد تا از طعام بهشتی، برای او ببرند... و او را بدینگونه سیر نمایند. بعد از 70 سال عبادت ، روزی خدا به فرشتگانش گفت: امشب برای او طعام نبرید، بگذارید امتحانش کنیم آن شب عابد هر چه منتظر غذا شد، خبری نشد، تا جایی که گرسنگی بر او غالب شد. طاقتش تمام شد و از کوه پایین آمد و به خانه آتش پرستی که در دامنه کوه منزل داشت رفت و از او طلب نان کرد، آتش پرست 3 قرص نان به او داد و او بسمت عبادتگاه خود حرکت کرد.

سگ نگهبان خانه آتش پرست به دنبال او راه افتاد، جلوی راه او را گرفت...

مرد عابد یک قرص نان را جلوی او انداخت تا برگردد و بگذارد او براهش ادامه دهد، سگ نان را خورد و دوباره راه او را گرفت، مرد قرص دوم نان را نیز جلوی او انداخت و خواست برود اما سگ دست بردار نبود و نمی گذاشت مرد به راهش ادامه دهد. مرد عابد با عصبانیت قرص سوم را نیز جلوی او انداخت و گفت : ای حیوان تو چه بی حیایی! صاحبت قرص نانی به من داد اما تو نگذاشتی آنرا ببرم؟

به اذن خدای عز و جلٌ ، سگ به سخن آمد و گفت: من بی حیا نیستم، من سالهای سال سگ در خانه مردی هستم، شبهابی که به من غذا داد پیشش ماندم ، شبهایی هم که غذا نداد باز هم پیشش ماندم، شبهایی که مرا از خانه اش راند، پشت در خانه اش تا صبح نشستم... تو بی حیایی، تو که عمری خدایت هر شب غذای شبت را برایت فرستاد و هر چه خواستی عطایت کرد، یک شب که غذایی نرسید، فراموشش کردی و از او بریدی و برای رفع گرسنگی ات به در خانه یک آتش پرست آمدی و طلب نان کردی...

مرد با شنیدن این سخنان منقلب شد و به عبادتگاه خویش بازگشت و توبه کرد

۰۶ دی ۹۱ ، ۰۷:۵۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
sp .

حال گیری دختر مسلمان،از پسر انگلیسی!


                                             

 

 روزی پسری انگلیسی، با تمسخر به دختری مسلمان می گوید:

چرا شما دختران مسلمان نمی توانید با هر مردی دست بدهید؟

چرا مردها نمی توانند دست شما را لمس کنند؟

لابد مردانتان بی جنبه هستن و یا اینکه شما زن های مسلمان جنبه ندارید!

دختر مسلمان با آرامش گفت:

آیا هر کسی حق دارد با ملکه انگلستان دست بدهد و دست او را لمس کند؟!

پسر انگلیسی با عصبانیت گفت:

چه ربطی داره؟! ایشان ملکه هستند، مقامشان بالاست و….

دختر مسلمان گفت:

خب ، ما دختران مسلمان همه ملکه هستیم !!!

۰۵ دی ۹۱ ، ۰۷:۴۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
sp .

نماز اجاره ای..

اجتماعی

اما

آنها نماز اجاره ای می خوانند ، روزه اجاره ای می گیرند ، مثلاً یک سال نماز به صد تومان ! یک سال روزه به دویست تومانبرای امواتی که در حیاتشان وقت نداشته اند خودشان انجام دهند ولی پولی داشته اند که بدهند به نماز خوان ها و روزه گیرهای حرفه ای برایشان انجام دهند . پدر پول بسوزد که در دستگاه خدا هم کار می کند ، آن هم چه کاری ! جانشین پرستش می شود ! و پولدار همان گونه که برای دنیایش کار نمی کرد و می خورد و بازوی کار را می خرید و کارگر را استثمار می کرد ، پول می داد تا برایش دیگران کار کنند ، برای دینش هم این پرولترهای مذهبی را اجیر می کند و شکمِ روزه و اندامِ نماز و زبانِ قرآن را می خرد و پول می دهد تا دیگران به جایش خدا را بپرستند و او به بهشت رود و ثواب نماز و روزه و قرآن و پاداش پرستندگان را در قیامت بچاپد !استثمار دین ! یا للعجب ! دنیا از استثمار کارگر و دهقان به فریاد آمده است و اینها خدا را هم استثمار می کنند !

آن هم به نام دین !مغز استخوانت تیر می کشد ! !

۰۴ دی ۹۱ ، ۲۰:۱۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
sp .

تنها خدا بود که حرفهایم را باور کرد

یک عمر به خدا دروغ گفتم و خدا هیچ گاه به خاطر دروغ هایم مرا تنبیه نکرد ...
می توانست، اما رسوایم نساخت و مرا مورد قضاوت قرار نداد
هر آن چه گفتم را باور کرد
و هر بهانه ای آوردم را پذیرفت
هر چه خواستم عطا کرد و هرگاه خواندمش حاضر شد.
اما من!!!!
هرگز حرف خدا را باور نکردم
وعده هایش را شنیدم، اما نپذیرفتم
چشم هایم را بستم تا او را نبینم
و گوش هایم را نیز، تا صدایش را نشنوم
من از خدا گریختم بی خبر از آن که او با من و در من بود.
می خواستم کاخ آرزوهایم را آن طور که دلم می خواست بسازم نه آن گونه که خدا می خواست،...
به همین دلیل اغلب ساخته هایم ویران شد و زیر خروارها آوار بلا و مصیبت مدفون شدم
من زیر ویرانه های زندگی دست و پا زدم و از همه کس کمک خواستم، اما هیچ کس فریادم را نشنید و هیچ کس یاریم نکرد.
دانستم که نابودی ام حتمی است، با شرمندگی فریاد زدم:
 "خدایا اگر مرا نجات دهی، اگر ویرانه های زندگی ام را آباد کنی، با تو پیمان می بندم هر چه بگویی همان را انجام دهم. خدایا! نجاتم بده که تمام استخوان هایم زیر آوار بلا شکست"

  در آن زمان خدا تنها کسی بود که حرف هایم را باور کرد و مرا پذیرفت.
نمی دانم چگونه اما در کمترین مدت خدا نجاتم داد.
او مرا از زیر آوار زندگی بیرون آورد و به من دوباره احساس آرامش بخشید
گفتم:
 "خدای عزیز بگو چه کنم تا محبت تو را جبران نمایم"
خدا گفت:
 "هیچ، فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن و بدان در همه حال در کنار تو هستم"
گفتم:
 "خدایا عشقت را پذیرفتم و از این لحظه عاشقت هستم"

  سپس بی آنکه نظر او را  زندگی، انسان، کودک، مادر، دوست، دوستی، محبت، عشق، خدا، تولد، زیبا، زیبائی، دوستان، صفا بپرسم به ساختن کاخ رویایی زندگی ام ادامه دادم.
اوایل کار هر آن چه را لازم داشتم از خدا درخواست می کردم و او نیز فوری برایم مهیا می نمود، از درون خوشحال نبودم. نمی توانستم هم عاشق خدا باشم و هم به او بی توجه
از طرفی نمی خواستم در ساختن کاخ آرزوهای زندگی ام از خدا نظر بخواهم،
زیرا سلیقه اش را نمی پسندیدم،...
با خود گفتم:
 "اگر من پشت به خدا کار کنم و از او چیزی در خواست نکنم بالاخره او هم مرا ترک می کند و من از زحمت عشق و عاشقی به خدا راحت می شوم"

  پشتم را به خدا کردم و به کارم ادامه دادم تا این که وجودش را کاملاً فراموش کردم، در حین کار اگر چیزی لازم داشتم از رهگذرانی که از کنارم رد می شدند درخواست می کردم
عده ای که خدا را می دیدند با تعجب به من و به خدا که پشت سرم آماده کمک ایستاده بود، نگاه می کردند و سری به نشانه تاسف تکان داده و می گذشتنداما عده ای دیگر که جز سنگهای طلایی قصرم چیزی نمی دیدند به کمکم آمدند تا آنها نیز بهره ای ببرند.
  در پایان کار نیز همان هایی که به کمکم آمده بودند از پشت خنجری زهرآلود بر قلب زندگی ام فرو کردند زندگی، انسان، کودک، مادر، دوست، دوستی، محبت، عشق، خدا، تولد، زیبا، زیبائی، دوستان، صفا همه اندوخته هایم را یک شبه به غارت بردند
و من ناتوان و زخمی بر زمین افتادم و فرار آنها را تماشا کردم. آنها به سرعت از من گریختند...
همان طور که من از خدا گریختم.
هر چه فریاد زدم، صدایم را نشنیدند،همان طور که من صدای خدا را نشنیدم.
من که از همه جا ناامید شده بودم باز خدا را صدا زدم، قبل از آنکه بخوانمش کنار من حاضر بود.
گفتم:
"خدایا! دیدی چگونه مرا غارت کردند و گریختند، انتقام مرا از آنها بگیر و کمکم کن که برخیزم."
خدا گفت:
 "تو خود آنها را به زندگی ات فرا خواندی، از کسانی کمک خواستی که زندگی، انسان، کودک، مادر، دوست، دوستی، محبت، عشق، خدا، تولد، زیبا، زیبائی، دوستان، صفا  محتاج تر از هر کسی به کمک بودند"
گفتم:
 "مرا ببخش. من تو را فراموش کردم و به غیر تو روی آوردم و سزاوار این تنبیه هستم، اینک با تو پیمان می بندم که اگر دستم را بگیری و بلندم کنی هر چه گویی همان کنم، دیگر تو را فراموش نخواهم کرد"
و خدا تنها کسی بود که حرف ها و سوگندهایم را باور کرد.
نمی دانم چگونه اما متوجه شدم که دوباره می توانم روی پای خود بایستم و به زودی خدای مهربان نشانم داد که چگونه آن دشمنان گریخته مرا، تنبیه کرد.
گفتم:
 "خدای عزیزم، بگو چگونه محبت تو را جبران نمایم؟"
و خدا پاسخ داد:
 "هیچ، فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن و بدان بی آنکه مرا بخوانی همیشه در کنار تو هستم"،
پرسیدم:
"چرا اصرار داری تو را باور کنم  زندگی، انسان، کودک، مادر، دوست، دوستی، محبت، عشق، خدا، تولد، زیبا، زیبائی، دوستان، صفا و عشقت را بپذیرم؟"
گفت:
 "اگر مرا باور کنی، خودت را باور می کنی، و اگر عشقم را بپذیری، وجودت آکنده از عشق می شود، آن وقت به آن لذت عظیمی که در جست و جوی آن هستی، می رسی و دیگر نیازی نیست خود را برای ساختن کاخ رویاهایت به زحمت بیندازی، چیزی نیست که تو نیازمند آن باشی، زیرا تو و من یکی می شویم، بدان که من عشق مطلق، آرامش مطلق و نور مطلق هستم و بی نیاز از هر چیز، اگر عشقم را بپذیری تو نیز نور، آرامش و بی نیاز از هر چیز خواهی شد."

 

خدایا مرا ببخش / مرا فهم ده تا فرامین وحکمت هایت را درک کنم/ و مرا فرصتی دیگر برای بهتر بودن ده تا دستهاو زبان تو شوم  .

۰۲ دی ۹۱ ، ۱۸:۰۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
sp .

خداوند از تو نخواهد پرسید

خداوند از تو نخواهد پرسیدکه چه اتومبیلی سوار می شدی،بلکه از تو

خواهد پرسیدکه چندنفر را که وسیله نقلیه نداشتند به مقصدرساندی؟


 
خداوند از تو نخواهد پرسیدزیربنای خانهات چندمتر بود، بلکه از تو خواهد

 پرسید به چند نفر در خانه ات خوشامدگفتی؟


 
خداوند از تو نخواهد پرسیدکه چه لباس هاییدر کمد داشتی، بلکه از تو

خواهدرسید به چند نفر لباس پوشاندی؟


خداوند از تو نخواهد پرسیدبالاترین میزان حقوق تو چقدر بود،بلکه از تو

خواهدپرسید آیا سزاور گرفتن آن بودی؟


خداوند از تو نخواهد پرسیدعنوان و مقام شغلی تو چه بود، بلکه از تو خواهد

 پرسیدآیا آن را به بهترین نحو انجام دادی؟


خداوند ازتو نخواهد پرسیدچه تعداد دوست داشتی، بلکه از تو خواهد

پرسیدبرای چندنفر دوست و رفیق بودی؟


خداوند از تو نخواهدپرسیددر چه منطقه ای زندگی می کردی، بلکه از تو

خواهدپرسید چگونه باهمسایگانت رفتار کردی؟


خداوند از تو نخواهد پرسیدپوست تو به چه رنگ بود، بلکه از تو خواهد پرسید

 که چگونه انسانی بودی؟


خداوند از تو نخواهد پرسیدچرا این قدر طول کشید تا به جستو جوی

رستگاری بپردازی، بلکه با مهربانی تو را به جای دروازه های جهنم، به

عمارتبهشتی خود خواهدبرد.

۰۲ دی ۹۱ ، ۱۷:۵۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
sp .