جملات دکتر علی شریعتی


اگر می بینیم کسی که قلبش پر از محبت علی است و از محبت علی اشک می ریزد و سرنوشت جامعه آن سرنوشت خوبی نیست و دردناک است.این نشان دهنده آنست که علی را نمی شناسد.
این علی شناسی نیست،علی پرستی است.
علی را نشناختن و محبت علی داشتن مساوی است با محبت همه ملتها بر پیامبر و معبودشان ،نه چیزی بیشتر... دکتر علی شریعتی

 

مشکل ما ضعف ایمان نیست، عدم معرفت علمی مسائلی است که به آن ایمان داریم و یکی از آن مسائل تشیع و اسلام است.معتقدیم ولی آنرا نمی شناسیم و  آشنایی منطقی از  آن نداریم و به مردی معتقدیم به عنوان یک امام و یک مرد بزرگ و کسی که همیشه مورد ستایش ما بوده،اما متاسفانه علی را نمی شناسیم.
مابیشتر به ستایش علی پرداختیم نه آشنایی با علی... دکتر علی شریعتی


برگرفته از doniefarda.blogfa.com

۰۵ مهر ۹۲ ، ۱۰:۳۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
sp .

چه بیخیالیم ! یعنی به ما هم میگن مسلمون!

مرد را با چشم‌های بسته به میدان آوردند. من هم پشت سر هم یکی بعد از دیگری شروع به عکس گرفتن کردم. این چهارمین اعدامی بود که آنروز از آن عکس می‌گرفتم. احساس وحشت می‌کردم؛ چند بار نزدیک بود بالا بیاورم. اما این بار هم مثل سه اعدام قبلی که همه آن‌ها در اطراف حلب انجام شده بود، هر طور بود خودم را کنترل کردم، چراکه می‌دانستم به عنوان یک خبرنگار وظیفه دارم این صحنه‌ها را ثبت کنم.

 

جمعیت شروع کردند به هلهله و تشویق کردن. همه خوشحال بودند و من هم می‌دانستم که اگر دخالت کنم مرا کنار می‌کشند و به کارشان ادامه می‌دهند. می‌دانستم که کاری نمی‌توانم بکنم و حتی ممکن است خودم را به خطر بیاندازم.

 

اوج بی‌رحمی را شاهد بودم: با یک انسان طوری رفتار می‌شد که هیچ‌وقت نباید با هیچ‌کس چنین برخوردی صورت گیرد. انگار جنگ دو سال و نیمه نوع‌دوستی و مروت مردم را هم کم کرده. آدم‌هایی که آن روز آنجا بودند، هیچ کنترلی روی احساساتشان، خواسته‌هایشان و خشمشان نداشتند. امکان نداشت بشود جلوی آن‌ها را گرفت.

 

سن قربانی را نمی‌دانم، اما او جوان بود. به زور او را روی زانو نشاندند. شورشی‌ها دورش حلقه زدند و از روی برگه‌ای جرایمش را خواندند. مرد جوان در حالی که دست‌هایش را بسته بودند، روی زمین زانو زده بود. انگار صورتش (از وحشت) منجمد شده بود.

 

دو نفر از شورشی‌ها در گوشش چیزی نجوا می‌کردند و او هم با لحنی معصومانه و غمگین پاسخ‌هایی می‌داد. چون عرب‌زبان نیستم، نمی‌فهمیدم چه می‌گوید.

 

لحظه‌ اعدام، شورشی‌ها گلویش را گرفتند و او شروع کرد به دست و پا زدن. سه، چهار نفر از شورشی‌ها او را نگه داشته بودند. مرد تلاش می‌کرد با دست از گلویش که هنوز سالم بود محافظت کند. می‌خواست مقاومت کند، اما زور آن‌ها بیشتر بود و گلویش را بریدند. آخر سر هم سر بریده شده‌‌اش را بالا آوردند. جمعیت تفنگ‌هایشان را در هوا می‌چرخاندند و هلهله می‌کردند. همه از اینکه اعدام انجام شده، خوشحال بودند.

 

 

 

 
آن صحنه، آن لحظه مثل صحنه‌هایی بود که در کتاب‌های تاریخ در مورد قرون وسطی خوانده بودیم. جنگ در سوریه به جایی رسیده که یک نفر به طرز بی‌رحمانه‌ای جلوی چشم صدها نفر به قتل می‌رسد و همه آن‌ها هم از دیدن این منظره لذت می‌برند.


وجدان هایی که مدت هاست دردی احساس نمی کنند.....

ما پیرو مکتبی هستیم که امام آن بعد از این که متوجه شد عده ای خلخال از پای زن یهودی در آورده اند فرمود اگر کسی این خبر را بشنود و از شدت غم بمیرد نباید ملامتش کرد!!!!!

۲۶ شهریور ۹۲ ، ۰۵:۵۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
sp .

+


والپیپرهای ولادت امام رضا , عکس های با کیفیت از ضریح امام رضا , حرم امام رضا


همیشه قبل هر حرفی برایت شعر می خوانم

قبولم کن من آداب زیارت را نمی دانم

نمی دانم چرا این قدر با من مهربانی تو

نمی دانم کنارت میزبانم یا که مهمانم

نگاهم روبروی تو، بلاتکلیف می ماند

که از لبخند لبریزم، که از گریه فراوانم

به دریا می زنم دریا ضریح توست غرقم کن

در این امواج پرشوری که من یک قطره از آنم

سکوت هرچه آیینه، نمازم را طمأنینه

بریز آرامشی دیرینه در سینه پریشانم

تماشا می شوی آیه به آیه در قنوت من

تویی شرط و شروط من اگر گاهی مسلمانم

اگر سلطان تویی دیگر ابایی نیست می گویم :

که من یک شاعر درباری ام مداح سلطانم

                              سید حمید رضا برقعی

۲۵ شهریور ۹۲ ، ۰۷:۲۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
sp .

حجاب

حجاب زن برای ظرافت و زیباییش مفیدتر میباشد(امام صادق (ع))


یعنی زن زیباست و باطراوت است...


باور کن ارزشت بیشتر از نگاه هوس آلود بیمار دلانه

از وبلاگغنچه های سرخ

۱۶ شهریور ۹۲ ، ۱۹:۱۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
sp .

شهادت امام صادق علیه السلام




امشب غریب آباد دل سیه‏پوش عزای توست. امشب بر گلوی آسمان بغضی سخت بر جای مانده، امشب ابرها صیحه می‏زنند، زمین بر خود می‏لرزد و ضجه‏هایی غریب بنیان مدینه را از هم می‏پاشد. مدینه در تب غم می‏سوزد، آه سردی بر چهره شهر نقش بسته است، مردی از کنخ خانه‏ای ساده چشم از جهان فرو می‏بندد. گویی امواج خروشان علم در ساحل ابدیت آرمیده است، گویی عشق با تمام وسعتش در دل خاک جای گرفته است. همه جا سخن از اوست، نامش به صداقت آسمان می‏ماند، مدینه روزهای با او بودن را خوب به یاد دارد، لطافت روحش مدینه را بهشتی می‏کرد، و سوز مناجاتش به خاک بها می‏داد. کرسی درسش اندیشه‏ها را بارور، عقل‏ها را متحیر و دل‏ها را مبهوت می‏کرد.



او از سلاله لو کشف الغطا است. می‏دانی از چه کسی می‏گویم و در ماتم که می‏سوزم، هم او که نامش بر سر در ابواب جنت نوشته شده است. مردی که به نور او بهشت را آفریدند آسمان برای او می‏بارد، و زمین برای او می‏بالد و گل‏ها برای او می‏خندند.
نامش جعفر است و لقبش صادق، که به صدقش ملائک گواه بودند. او کوثری بود که هر که از زلال حکمتش نرسید حکیم شد و هر که بر کرانه عرفاتش قدم نهاد، مجنون شد، خطیبان، به بیان او خطبه‏خوان شدند؛ هم او که به فرداها روشنی داد، و انسان‏ها را از جهل رهانید، امشب در سکوت شب، بر صادق آل محمد صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم می‏گریم و بر غربت او اشک می‏ریزم. امشب تا سپیده‏دمان، هق هق گریه‏ام و فریادم را با پیک اشک و عشق به بقیع خواهم رساند.

۰۹ شهریور ۹۲ ، ۰۷:۳۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
sp .

یه کوچولو درد دل


چند وقت پیشا یکی از فامیلامون میخواست بره به شهر واسه خرید. چون

هوا گرم بود پدر و مادرش به دخترشون گفتن شما میتونی با یک بلیز وشلوار

بیای آخه اونجا کسی تو رو نمی شناسه!


من لحظه ای باخودم فکر کردم آخه حجاب چه ربطی بشناختن داره (چون

کسی تو رو نمیشناسه هر کاری دلت میخاد انجم بده !خدا فقط تو شهر

خودمون هست!) البته کسی که دینشو بدون تحقیق قبول کنه همینطور هم

میشه دیگه اون والدین نمی دونه فلسفه حجاب چیه نمی دونه آخه

جوونهای اون شهرم با دیدن دخترشون

تحریک میشن .

من  خیلی ناراحت شدم آخه جواب این جوونهای بیگناه رو کی باید بده.


بفکر تحصیل،تفریح،موقعیت شغلی فرزندشون هستن ولی کسی بفکر دین

که همه چی تو اون خلاصه میشه نیست!


کاش همه باور میکردن  قرآن کتاب خداست،
آخرت وجود داره، بخدا اینارو آخوندا از خودشون در نیاوردن، همه مسئولیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم.

از ما گفتن بود .

۲۹ مرداد ۹۲ ، ۱۳:۳۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
sp .

پناهی

یادش بخیر حسین پناهی می گفت :


چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان


نه به دستیظرفی را چرک میکنند


نه به حرفی دلی را آلوده


تنها به شمعی قانع اند


واندکی سکوت.............


۰۶ مرداد ۹۲ ، ۱۸:۲۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
sp .

الهم عجل لولیک الفرج


عیب از ماست که هر روز نمی بینیمت   چشم آلوده شده کور شدن هم دارد



یا مهدی(ع)


۲۷ تیر ۹۲ ، ۱۹:۲۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
sp .

عشق

حسرت یک چیز بدلم مانده است

آن هم نمازیست که قسمتم شود بدون یادی از دنیا

پر از یاد خدا

دلم به دو رکعتش هم راضیست ......

۲۷ تیر ۹۲ ، ۱۹:۱۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
sp .

شهید مطهری و رانندۀ هتاک

تابستان سال 1339 بود. شهید مطهری یک هفته ای در فریمان بودند و بعد تصمیم گرفتند که به 

مشهد بروند تا از آنجا به تهران برگردند. اخوی بزرگ یک ماشین جیپ داشت. گفت بیایید با

 همین ماشین برویم. آقای مطهری قبول نکردند و گفتند چون گواهینامه ندارند با تاکسی برویم. من

 رفتم ببینم برای مشهد ماشین هست یا نه. آن زمان تاکسی هایی بود به نام پابدا که ساخت روسیه

 بود. من با یکی دیگر از اقوام به جایی که محل سوار کردن مسافر بود رفتیم. دیدیم یک ماشین

 برای مشهد ایستاده است. رانندة این تاکسی پایش می لنگید به همین خاطر به «محمد لنگ»

 معروف بود. گفتم محمد آقا! یک نفر جا دارید؟ گفت: بله. زود بیایید می خواهیم حرکت کنیم. دو

 زن و یک مرد هم عقب نشسته بودند. 


من آمدم منزل و با شهید مطهری به آنجا رفتیم. من به آقای مطهری اشاره کردم و به راننده گفتم: 

مسافر مشهد ایشان است. تا این جمله را گفتم، با لهجة غلیظ فریمانی گفت: «اوه! آخوند برای ما

 آوردی؟! آخوند آمد و نیامد دارد. اگر آخوند سوار کنم یا ماشینم چپ می کند یا موتورش می

 سوزد!». بلافاصله پشت ماشین نشست و راه افتاد و رفت. من و فرد همراهم که از این حرف

 او خیلی عصبانی شده بودیم، سریع سوار جیپمان شدیم و تعقیبش کردیم. وقتی به پمپ بنزین

 رسید و نگه داشت که بنزین بزند، تا از ماشین پیاده شد من از پشت سر گرفتمش و فرد همراه

 من او را کتک زد. رانندة بیچاره دیگر بنزین نزد و از همانجا برگشت و به شهربانی رفت تا از

 ما شکایت کند. ما هم برگشتیم و رفتیم جای اول که آقای مطهری در آنجا منتظرمان مانده بود.

 ایشان تا ما را دید گفت: کجا رفتید؟ دعوا کردید؟ گفتیم: دیدید که چه گفت. آقای مطهری گفت: ما

 اینقدر در تهران از این حرف ها می شنویم ولی هیچ اعتنایی نمی کنیم. ما دربارة اتفاقاتی که

 افتاده بود چیزی به ایشان نگفتیم. 


بعد که به منزل رفتیم یک نفر از شهربانی آمد و به ما گفت که باید به آنجا برویم. به شهربانی که 

رسیدیم یک افسر آنجا بود که از شانس ما فردی مذهبی بود. با عصبانیت به ما گفت: چرا او را

 زدید؟ گفتیم: ما اخویمان را که روحانی است و می خواهد به مشهد برود، آوردیم سوار ماشین

 این آقا کنیم که او به اخوی ما اهانت کرد و او را سوار نکرد و گفت: من آخوند سوار نمی کنم

 و اگر آخوند سوار کنم ماشینم چپ می کند. افسر شهربانی به راننده گفت: این حرف ها چیست؟

 تو باید هر مسافری را با هر تیپ و مرامی سوار کنی. آخوند باشد یا ارمنی! هر کس که باشد

 تو باید سوارش کنی. چرا این حرف را زدی؟ در این بین مرحوم مطهری که از جریان باخبر

 شده بود، آمد و از راننده عذرخواهی کرد. افسر نگهبان به راننده گفت: برو صورتت را بشوی

 و رضایت بده. راننده گفت: نه، من شکایت دارم. افسر نگهبان از ما هم پرسید: شما هم شکایت

 دارید؟ گفتیم: بله. وقتی راننده دید که مأمور شهربانی خیلی طرف او را نمی گیرد، از شکایت

 منصرف شد. مرحوم مطهری صورتش را بوسید و عذرخواهی کرد و بعد راننده رضایت داد. ما هم رضایت دادیم.


 بعد افسر شهربانی به راننده گفت: برو و این آقا را به مشهد ببر. گفت: نه، نمی برم. اینها این بلا 

را سر من آورده اند حالا من این آقا را سوار ماشینم کنم؟! افسر گفت: نمی بری؟ گفت: نه. گفت:

 پس دیگر حق نداری در این خط کار کنی. راننده وقتی این را شنید مجبور شد که آقای مطهری

 را سوار ماشینش کند و به مشهد ببرد. 


ما به برادرمان گفتیم حالا که این جریانات پیش آمده شما با این ماشین نرو. ممکن است اتفاقی 

بیفتد یا دوباره اهانتی به شما بشود که ایشان قبول نکرد و گفت: نه، می روم. مشکلی پیش نمی آید. 


ده پانزده روز بعد من می خواستم به مشهد بروم. دیدم همان راننده آنجا نشسته است. تا چشمش 

به من افتاد من را صدا زد و گفت: بیا کارت دارم. با خودم گفتم: حتما می خواهد تلافی کند.

 راننده گفت: آن آقایی که آن روز آوردی و سوار ماشین ما کردی، که بود؟ گفتم: برادرم بود.

 گفت: باز هم به فریمان می آید؟ گفتم: تابستان ها می آید. گفت: می خواهم دهانش را ببوسم،

 پایش را ببوسم. من بچه مسلمان هستم ولی از مسلمانی هیچ سرم نمی شود. 45 سال از عمرم

 گذشته، نه نماز خوانده ام، نه روزه گرفته ام و همه نوع عیاشی هم کرده ام. ولی نمی دانم این

 آقا در راه مشهد با من چه کار کرد که مرا از این رو به آن رو کرد. گفتم: برای چه؟ گفت: تا

 مشهد برای من صحبت کرد و مرا از این رو به آن رو کرد.  


بعد از چند روز زنگ زدم به برادرم و جریان را پرسیدم. گفت: ما که سوار تاکسی شدیم سر 

صحبت را با راننده باز کردم. اول که رویش را آن طرف کرده بود و اعتنا نمی کرد. کم کم که

 صحبت می کردم به حرف هایم توجه می کرد و نرم تر شد و به من نگاه می کرد. مدتی که

 گذشت به حرف هایم گوش می کرد.


به مشهد که رسیدیم، می خواستم با بقیه مسافرها پیاده شوم ولی او نگذاشت و گفت: حاج آقا بشین 

با شما کار دارم. نمی دانم چه اتفاقی افتاده، من حالت دیگری پیدا کرده ام. صحبت های شما

 اینقدر در من اثر کرده که نمی دانم چه کار کنم. حالا می خواهم بروم حرم امام رضا(ع) توبه

 کنم اما بلد نیستم. چه کار کنم؟ به او گفتم: برو به امام رضا بگو از این تاریخ من همه گناهانم را

 کنار گذاشتم و می خواهم روزه بگیرم و نماز بخوانم. 

بعد آقای مطهری پشت تلفن گفت: شرش را شما به پا کردید خیرش برای آن بیچاره بود!

۲۴ تیر ۹۲ ، ۰۹:۳۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
sp .