آغاز همه ی رنج هایی که می بریم

آغاز همه ی رنج هایی که می بریم

تمام غصه ها از همان جایی آغاز می شوند که،

ترازو بر می داری می افتی به جان دوست داشتنت.

انـدازه مـی گـیـری !

حسـاب و کـتـاب مـی کـنـی !

مقـایـسـه مـی کـنـی !

...

و خدا نـکـنـد حسـاب و کـتـابـت بـرسـد بـه آنـجـا کـه زیـادتر دوستش

داشته ای ،

کـه زیـادتـر گذشـتـه ای ،

که زیـادتـر بـخـشـیـده ای ،

به قـدر یـک ذره ،

یک ثانیه حتی !

درست از همانجاست که توقع آغاز می شود

و توقع آغاز همه ی رنج هایی است که ما می بریم

 

۱۹ اسفند ۹۱ ، ۰۹:۵۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
sp .

ما همه ایرانی هستیم

ما همه نادریم

خورشید در میانه آسمان بود که سپاهیان نادرشاه افشار وارد دهلی شدند به پادشاه ایران زمین گفتند
اجازه می دهید وارد قصر پادشاه هند محمد گورکانی شویم ؟
نادرشاه گفت اینجا نیامده ایم پی تخت و تاخ ، بگردید و مزدوران اشرف افغان را بیابید .
هشتصد مزدور اشرف ، که بیست سال ایران را ویران ساخته بودند را گرفتند . نادر رو به آنها کرد و گفت :
چگونه بیست سال در ایران خون ریختید و به ناموس کسی رحم نکردید ؟ ! آیا فکر نمی کردید روزی به این درد گرفتار آیید ؟
مزدوری گفت می پنداشتیم همه مردان ایران ، شاه سلطان حسین هستند و ما همواره با مشتی ترسوی صفوی روبروییم.
از میان سپاه ایران فریادی برخواست که ما همه نادریم ! و مردان سپاه بارها این سخن را از ته حنجره فریاد کشیدند . " ما همه نادریم "
و به سخن ارد بزرگ : کشوری که دارای پیشوایی بی باک است همه مردمش قهرمان و دلیر می شوند .
" ما همه نادریم "

۱۹ اسفند ۹۱ ، ۰۹:۴۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
sp .

خدایا

خدایا!
به من زیستنی عطا کن که در لحظه ی مرگ بر بی ثمری
 
لحظه ای که برای زیستن گذشته است، حسرت نخورم و مردنیعطا کن که بر بیهودگی اش سوگوار نباشم،

خدایا!

تو چگونه زیستن
را به من بیاموز، چگونه مردن را خود خواهم آموخت.

خدایا!

رحمتی
کن تا ایمان نام و نان برایم نیاورد و قوتم بخش که نانم را و حتینامم را در خطر ایمانم افکنم .

خدایا!

مگذار که ایمانم به اسلام و
عشقم به خاندان پیامبر مرا با کسبه ی دین با حمله ی تعصب وعمله ی ارتجاع هم آواز کند.

خدایا!

مرا از این فاجعه ی پلید مصلحت
پرستی که چون همه کس گیر شده استوقاحتش از یاد رفتهوبیماری شده است که از فرط عمومیتش هر که از آن سالم ماندهباشد بیمار می نماید مصون بدار تا به رعایت مصلحتحقیقت را ذبح شرعی نکنم.


دکتر علی شریعتی

۱۷ اسفند ۹۱ ، ۱۱:۲۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
sp .

الهی!


الهی!

اگر برای آن به سوی تو می آیم

که مرا از شعله های دوزخ نجات بخشی ،

بگذار که در آنجا بسوزم .

و اگر برای آن به سوی تو می آیم

که لذت بهشت را به من بخشی ،

بگذار که درهای بهشت به رویم بسته شود .

اما اگر به خاطر تو به سویت می آیم ،

محبوبم ٬ مرا از خویش مران .

متبرکم کن تا در کنار زیبایی جاودانه ات،


تا ابد لانه کنم.


۱۷ اسفند ۹۱ ، ۱۱:۱۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
sp .

یک حقیقت تلخ از خانم مریم حیدر زاده!




یه نفر خوابش میاد و واسه ی خواب جا نداره
 یه نفر یه لقمه نون برای فردا نداره
 یه نفر می شینه و اسکناساشو می شمره
 می خواد امتحان کنه که تا داره یا نداره
 یه نفر از بس بزرگه خونشون گم می شه توش
 اون یکی اتاقشون واسه همه جا نداره
 بابا می خواد واسه دخترش عروسک بخره
 انتخابم می کنه ، پولشو اما نداره
 یکی دفترش پر از نقاشی و خط خطیه
 اون یکی مداد برای آب و بابا نداره
 یکی ویلای کنار دریاشون قصره ولی
 اون یکی حتی تو فکرش آب دریا نداره
 یکی بعد مدرسه توپ چهل تیکه می خواد
مامانش میگه اینا گرونه اینجا نداره
 یه نفر تولدش مهمونیه ،‌همه میان
 یکی تقویم واسه خط زدن رو روزا نداره
 یکی هر هفته یه روز پزشکشون میاد خونش
 یکی داره می میره ، خرج مداوا نداره
 یکی انشاشو می ده توی خونه صحیح کنن
 یکی از بر شده درد و ، دیگه انشا نداره
 یه نفر می ارزه امضاش به هزار تا عالمی
 یکی بعد عمری رنج و زحمت امضا نداره
 تو کلاس صحبت چیزی می شه که همه دارن
 یکی می پرسه آخه چرا مال ما نداره
 یکی دوس داره که کارتون ببینه اما کجا
 یکی انقد دیده که میل تماشا نداره
یکی از واحدای بالای برجشون می گه
یکی اما خونشون اتاق بالا نداره
 یکی جای خاله بازی کلاس شنا می ره
 یکی چیزی واسه نقاشی ابرا نداره
 یکی پول نداره تا دو روز به شهرشون بره
 یکی طاقت واسه ی صدور ویزا نداره
یکی فکر آخرین رژیمای غذاییه
یکی از بس که نخورده شب و روز نا نداره
 یکی از بس شومینه گرمه می افته از نفس
 یکی هم برای گرمای دساش ها نداره
 دخترک می گه خدا چرا ما .... مادرش می گه
 عوضش دخترکم ، او خونه لیلا نداره
 یه نفر تمام روزاش پر رنج و سختیه
 هیچ روزیش فرقی با روزای مبادا نداره
 یکی آزمایش نوشتن واسش ،‌اما نمی ره
 می گه نزدیکیای ما آزمایشگا نداره
 بچه ای که تو چراغ قرمزا می فروشه گل و
مگه درس و مشق و شور و شوق و رؤیا نداره
 یه نفر تمام روزا و شباش طولانیه
 پس دیگه نیازی به شبای یلدا نداره
 یاد اون حقیقت کلاس اول افتادم
دارا خیلی چیزا داره ولی سارا نداره
 راستی اسمو واسه لمس بهتر قصه می گم
 ملیکا چه چیزایی داره که رعنا نداره ؟
بعضی قلبا ولی دنیایی واسه خودش داره
 یه چیزایی داره توش که توی دنیا نداره
همیشه تو دنیا کلی فرق بین آدما
 این یه قانون شده و دیروز و حالا نداره
 خدا به هر کسی هر چیزی دلش می خواد بده
 همه چی دست اونه ،‌ربطی به شعرا نداره
 آدما از یه جا اومدن ، همه می رن یه جا
اون جا فرقی میون فقیر و دارا نداره
کاش یه روزی بشه که دیگه نشه جمله ای ساخت
 با نمی شه ، با نمی خوام ،‌با نشد ، با نداره

۱۷ اسفند ۹۱ ، ۱۱:۱۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
sp .

آقای مشاور خیلی زرنگ ...



جانی ساعت ۲ از محل کارش خارج شد و چون نیم ساعت وقت داشت تا به محل کار دوستش برود، تصمیم گرفت با همان یک دلاری که در جیب داشت ناهار ارزان قیمتی بخورد و راهی شرکت شود.
چند رستوران گران قیمت را رد کرد تا به رستورانی رسید که روی در آن نوشته شده بود:ناهار همراه نوشیدنی فقط یک دلار.
جانی معطل نکرد، داخل رستوران شد و یک پرس اسپاگتی و یک نوشابه برداشت و سر میز نشست.
گارسون برایش دو نوع سوپ، سالاد، سیب زمینی سرخ کرده، نوشابه اضافه، بستنی و دو نوع دسر آورد و به اعتراض جانی توجهی نکرد که گفت:ولی من این غذاها رو سفارش ندادم.
گارسون که رفت جانی شانه ای بالا انداخت و گفت:خودشان می فهمند که من نخوردم!
اما جانی موقعی فهمید که این شیوه آن رستوران برای کلاهبرداری است که رفت جلو صندوق و متصدی رستوران پول همه غذاها رو حساب کرد و گفت ۱۵ دلار و ۱۰ سنت.
جانی معترض شد:ولی من هیچ کدوم رو نخوردم! و مرد پاسخ داد ما آوردیم، می خواستین بخورین!
جانی که خودش ختم زرنگ های روزگار بود، سری تکان داد و یک سکه ۱۰ سنتی روی پیشخوان گذاشت و وقتی متصدی اعتراض کرد، گفت: من مشاوری هستم که بابت یک ساعت مشاوره ۱۵ دلار می گیرم.
متصدی گفت:ولی ما که مشاوره نخواستیم! و جانی پاسخ داد:من که اینجا بودم! می خواستین مشاوره بگیرین!
و سپس به آرامی از آنجا خارج شد.

۱۷ اسفند ۹۱ ، ۱۰:۴۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
sp .

بخشندگی شاه


زمانیکهنادرشاهافشارعزمتسخیرهندوستانداشتهدرراهکودکیرادیدکهبهمکتبمی‌رفت.ازاوپرسید:پسرجانچهمی‌خوانی؟
قرآن.
-
ازکجایقرآن؟
-
انافتحنا….
نادرازپاسخاوبسیارخرسندشدوازشنیدنآیهفتحفالپیروزیزد.
سپسیکسکهزربهپسرداداماپسرازگرفتنآناباکرد.
نادرگفت:چرانمیگیری؟
گفت:مادرممرامی‌زندمی‌گویدتواینپولرادزدیدهای.
نادرگفت:بهاوبگونادردادهاست.
پسرگفت:مادرمباورنمی‌کند.
می‌گوید:نادرمردیسخاوتمنداست.اواگربهتوپولمی‌دادیکسکهنمی‌داد.زیادمی‌داد.
حرفاوبردلنادرنشست.یکمشتپولزردردامناوریخت.

 

۲۹ بهمن ۹۱ ، ۱۰:۳۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
sp .

قانون مرگ



در زمان بودا، زنی از مرگ تنها فرزندش رنج می‌برد.
او که نمی‌توانست مرگ فرزندش را بپذیرد، به این سو و آن سو می‌دوید و به‌دنبال دارویی می‌گشت تا زندگی را به او بازگرداند و بودا گفت چنین دارویی نزد اوست.
نزد بودا رفت، با او بیعت کرد و پرسید:آیا شما می‌توانید دارویی بسازید که فرزندم را دوباره زنده کند؟
بودا گفت:من این دارو را می‌شناسم، اما برای اینکه آن‌را بسازم به موادی احتیاج دارم.»زن که آرام گرفته بود پرسید: «به چه موادی نیاز دارید؟
بودا گفت: برایم یک مشت دانه‌ی خردل بیاور.
زن قول داد که برای بودا یک مشت دانه‌ی خردل بیاورد، اما هنگام ترک محضرش، بودا اضافه کرد:من دانه‌ی خردلی می‌خواهم که از خانواده‌ای تهیه شده باشد که در آن، هیچ همسر، پدر و مادر یا خدمتکاری نمُرده باشد.
زن قبول کرد و از این خانه به آن خانه در جستجوی دانه‌ی خردل راه افتاد. تمام خانواده‌ها مایل به کمک به او بودند، اما وقتی سؤال می‌کرد که آیا در این خانواده کسی مرده است یا خیر، نتوانست خانه‌ای بیابد که مرگ به آن راه نیافته باشد
دریک خانه دختر در خانه‌ی دیگر خدمتکار، در دیگری شوهر یا پدر و مادر مرده بودند. زن نمی‌توانست خانه‌ای را پیدا کند که مصیبت مرگ به آن راه نیافته باشد. وقتی دید در اندوه خود تنها نیست، از پیکر بی‌جان فرزند دل کِند و نزد بودا بازگشت. بودا با همدردی بسیار گفت: فکر می‌کردی تنها تو پسرت را از دست داده‌ای. قانون مرگ برای هیچ موجود زنده‌ای، جاودانگی قائل نیست

۲۸ بهمن ۹۱ ، ۱۶:۳۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
sp .

دنیای فانتزی من


یکی از فانتزیام اینه که‎...


آتشنـشان بـشم بـعد یـهو خـبر بدن کـه یـه ساختمون

آتیش گرفته بعد بریم توی اون مـحل بـچـه هـا کـه

اتیش به اون بزرگی رو دیدن پـشماشون بریزه و جا بزنن

بعدفرمانده عملیات بگه ترسو ها چرا جا زدین ؟!


بعد هیچکی هیچی نگه بعد فرمانده داد بزنه واقـعا

هیچکی نیست این شجاعتو داشته باشه که بره تو ساختمون ؟!


بـعد مـن یهو بگم فرمانده مـن این کارو میکنم! بعد

با یه لبخند ملیح در حالی که دارم کلاهمو از سرم برمیدارم از بین جمعیت بیام بیرون


بعد فرمانده بگه آفرین !!

اگه یه مـرد توی این گـروه باشه اون تویی سجاد:| بعد

من بش بگم خوب بسه دیگه  وقت نداریم بگو ابو باز کنن

بعد من برم تو ساختمون تمام ساکنا رو نجات بدم بعد

آخرین نفر که میاد بیرون یهو ساختمون منفجر بشه بعد همه با چهره غمگین شروع کنن به گریه کردن بعد

فرمانده زیر لب با بغض بگه شَـهـید غـُسل نـدارد !


بعد همینطور که دارن همه گریه میکنن یهوو یه بچه داد

بزنه اون کیه داره از تو دود میاد بیرون !!!!!

بعد فرمانده با خوشحالی داد بزنه اون سجاد سجاد !!!


بعد دیگه مردم دورم کنن و بوس و این حرفا بعد همون

موقع به طرز مشکوکی تیر بخورم و بمیرم

 

۲۸ بهمن ۹۱ ، ۱۶:۳۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
sp .

چه کشکی، چه پشمی

چه کشکی، چه پشمی
چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید.از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی در
گرفت،

خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد.
دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند.
در حال مستاصل شد....
از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت:
ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم.
قدری باد ساکت شد و چوپان به
شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا کرده و خود را محکم گرفت.
گفت:
ای امام زاده خدا راضی نمی شود که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی...
نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم...
قدری پایین تر آمد.
وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت:
ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می کنی؟
آنهار ا خودم نگهداری می کنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو می دهم.
وقتی کمی پایین تر آمد گفت:
بالاخره چوپان هم که بی مزد نمی شود کشکش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.
وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت:
مرد حسابی چه کشکی چه پشمی؟
ما از هول خودمان یک غلطی کردیم
غلط زیادی که جریمه ندارد.

۲۵ بهمن ۹۱ ، ۱۸:۴۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
sp .