یکی از فانتزیام اینه که...
آتشنـشان بـشم بـعد یـهو خـبر بدن کـه یـه ساختمون
آتیش گرفته بعد بریم توی اون مـحل بـچـه هـا کـه
اتیش به اون بزرگی رو دیدن پـشماشون بریزه و جا بزنن
بعدفرمانده عملیات بگه ترسو ها چرا جا زدین ؟!
بعد هیچکی هیچی نگه بعد فرمانده داد بزنه واقـعا
هیچکی نیست این شجاعتو داشته باشه که بره تو ساختمون ؟!
بـعد مـن یهو بگم فرمانده مـن این کارو میکنم! بعد
با یه لبخند ملیح در حالی که دارم کلاهمو از سرم برمیدارم از بین جمعیت بیام بیرون
بعد فرمانده بگه آفرین !!
اگه یه مـرد توی این گـروه باشه اون تویی سجاد:| بعد
من بش بگم خوب بسه دیگه وقت نداریم بگو ابو باز کنن
بعد من برم تو ساختمون تمام ساکنا رو نجات بدم بعد
آخرین نفر که میاد بیرون یهو ساختمون منفجر بشه بعد همه با چهره غمگین شروع کنن به گریه کردن بعد
فرمانده زیر لب با بغض بگه شَـهـید غـُسل نـدارد !
بعد همینطور که دارن همه گریه میکنن یهوو یه بچه داد
بزنه اون کیه داره از تو دود میاد بیرون !!!!!
بعد فرمانده با خوشحالی داد بزنه اون سجاد سجاد !!!
بعد دیگه مردم دورم کنن و بوس و این حرفا بعد همون
موقع به طرز مشکوکی تیر بخورم و بمیرم