کدامین چشمه سمی شد ، که آب از آب میترسد
و حتا ذهن ماهیگیر ، از قلاب میترسد ؟
کدامین وحشتِ وحشی ، گرفته روح دریا را
که توفان از خروش و موج از گرداب میترسد
گرفته وسعت شب را غباری آنچنان مـُبـهم
که چشم از دیدگاه و ماه از مهتاب میترسد
شب است و خیمه شب بازان و رقص ِ وحشی ِ اشباح
مـُژه از پلک و پلک از چشم و چشم از خواب میترسد
فغان زین شهر ِ کج باور ، که حتا نکته آموزَش
ز افسون و طلسم و رَمل و اسطرلاب میترسد
طنین کارسازی هم ، ز سازی بر نمیخیزد
که چنگ از پرده ها و سیم از مضراب میترسد
سخن دیگر کـُن ای بهمن ! کجا باور توان کردن
که غوک از جلبک و خرچنگ از مرداب میترسد ؟
-------------------------------------------

اگر این ماهیان رنگی نبودند
در این تنگ به این تنگی نبودند
اگر همسایه ها بی سایه بودند
حصار خانه ها سنگی نبودند
--------------------------------------------
از دست عزیزان چه بگویم گلهای نیست
گر هم گلهای هست، دگر حوصلهای نیست
سرگرم به خود زخم زدن در همه عمرم
هر لحظه جز این دست مرا مشغلهای نیست
دیریست که از خانه خرابان جـهـانم
بر سـقـف فرو ریخـتهام چـلچلهای نیست
در حسرت دیدار تو ، آواره ترینم
هرچند که تا خانهی تو فاصلهای نیست
بگذشتهام از خود ولی از تو گذشتن
مرزیست که مشکلتر از آن مرحلهای نیست
سرگشته ترین کشتی دریای زمانم
میکوچم و در رهگذرم اسکلهای نیست
من سلسله جنبان دل عاشق خویشم
بر زندگیام سایه ای از سلسلهای نیست
یخ بسته زمستان زمان در دل بهمن
رفـتـنـد عزیزان و مرا قافـلهای نیست