گر به تو افتدم نظر چهره به چهره رو به رو

شرح دهم غم دلم نکته به نکته مو به مو

میرود از فراق تو خون دل از دو دیده ام

دجله به دجله یم به یم چشمه به چشمه جو به جو

ز پی دیدن رخت همچون صبا فتاده ام

خانه به خانه در به در کوچه به کوچه کو به کو

دور دهان تنگ تو عارض عنبرین خطت

غنچه به غنچه گل به گل لاله به لاله جو به جو

مهر تو را دل حزین بافته بر قماش جان

پرده به پرده نخ به نخ تار به تار پود به پود

در دل خویش طاهره گشت و نیافت جز تو را

صفحه به صفحه لا به لا پرده به پرده تو به تو 


--------------------------------------------------------------------------------------------
 

 ای بسر زلف تو سودای من

وز غم حجران تو غوغای من

لعل لبت شهد مُصفّای من

عشق تو بگرفت سراپای من

من شده تو آمده بر جای من 

گر چه بسی رنج غمت برده ام

جام پیاپی ز بلا خورده ام

سوخته جانم اگر افسُرده ام

زنده دلم گر چه زغم مرده ام

چون لب تو هست مسیحای من

گنج منم بانی مخزن توئی

سیم منم صاحب مَعدن توئی

دانه منم صاحب خرمن توئی

هیکل من چیست اگر من توئی

گر تو منی چیست هیولای من

من شدم از مهر تو چون ذره پست

وز قدح باده عشق تو مست

تا به سر زلف تو داریم دست

تا تو منی من شده ام خودپرست

سجده گه من شده اعضای من

دل اگر از تست چرا خون کنی

ور ز تو نبود زچه مجنون کنی

دم به دم این سوز دل افزون کنی

تا خودیَم را همه بیرون کنی

جای کنی در دل شیدای من

آتش عشقت چو بر افروخت دود

سوخت مرا مایۀ هر هست و بود

کُفر و مسلمانیم از من زدود

تا به خَم ابرویَت آرم سُجود

فرق نه از کعبه کلیسای من

 کلک ازل تا به ورق زد رقم

گشت هم آغوش چو لوح و قلم

مانده خلقی به وجود از عدم

بر تن آدم چو دمیدند دم

مِهر تو بُد در دل شیدای من

دست قضا چون گِل آدم سرشت

مِهر تو در مزرعه سینه کشت

عشق تو گردید مرا سرنوشت

فارغم اکنون ز جحیم و بهشت

نیست به غیر از تو تمنای من

باقیم از یاد خود و فانیم

جُرعه کش باده رَبانیم

سُوختۀ وادی حیرانیم

سالک صحرای پریشانیم

تا چه رسد بر دل رسوای من

بَر دَر دل تا ارنی گو شدم

جلوه کنان بر سر آن کوشدم

هر طرفی گرم هیاهیو شدم

او همگی من شد و من او شدم

من دل و او گشت دلارای من

کعبۀ من خاک سر کوی تو

مَشعله افروز جهان روی تو

سلسلۀ جان خم گیسوی تو

قبلۀ دل طاق دو ابروی تو

زلف تو در دِیر چلیپای من

 

عاشق دیدار دلارا ستم

راهرو وادی سودا ستم

از همه بگذشته تو را خواستم

پر شده از عشق تو اعضای من

تا کِی و کِی پند نیوشی کنم

چند نهان بلبله پوشی کنم

چند زهجر تو خموشی کنم

پیش کسان زُهد فروشی کنم

تا که شود راغب کالای من

خرقه و سجاده به دور افکنم

باده به مینای بلور افکنم

شعشعه در وادی طور افکنم

بام و در از عشق به شور افکنم

بر دَر میخانه بود جای من

 

بر همه موجود صدا می کند

هر که هوای ره ما می کند

کی حذر از موج بلا می کند

پای نهد بر لب دریای من

ہندوی نوبت زن بام توام

طایر سرگشته به دام توام

مُرغ شباویز به شام توام

مَحو ز خود زنده به نام توام

گشته ز من درد من و مای من

 

عشق به هر لحظه ندا می کند
شیفتۀ حضرت اعلاستم